و این داستان عاشقانه‎ی من است ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه هایی از پراگ» ثبت شده است

روزی تو خواهی آمد


شادی شیخی که خانقاه ندارد ...


بزغاله‌ی سفید


... فکر می کنم که هر قدر که بیشتر از عمر آدمی می گذرد، بیشتر نیاز دارد که به کودکی اش برگردد، بیشتر اشتیاق دارد که کودکی اش را تصور کند و به آن چه در کودکی می اندیشید تحقق بخشد...

در زمامی که دایره عمر دیگر دارد بسته می شود بر آن چند ساله معدود کودکی متوقف مانده ام، زمانی که می توانستم پرواز کنم بی آن که قوانین پرواز را بشناسم، بلد بودم دقیق تر بیاندیشم تا بعدها که سر در کتاب ها فرو بردم تمام تلاشم را وقت آموختن کردم...


روزی تو خواهی آمد (نامه هایی از پراگ) / پرویز دوائی / جهان کتاب



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانتا

قنادی آفاق


" این بانو می گوید این قدر هر روز برو و جلوی ویترین این شیرینی فروشی بایست و به بساط شیرینی ها نگاه کن تا عاقبت یکی از فروشنده ها که طی این مدت حتما متوجه تو شده، دل اش به رحم بیاید و یک دانه نان شیرینی بردارد و بگذارد کف دست تو و بگوید آقا بگیر و برو که دل ما را کباب کردی از بس که با حسرت به این شیرینی ها زل زدی ... "


قنادی آفاق / درخت ارغوان ( نامه هایی از پراگ ) / پرویز دوائی / انتشارات جهان کتاب


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانتا