و این داستان عاشقانه‎ی من است ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ایرانی» ثبت شده است

گاوخونی

" با پدرم و چند تا مرد جوان که درست یادم نیست چند تا بودند و فقط یکی شان را می شناختم که گلچین ـ معلم کلاس چهارم دبستانم ـ بود، توی رودخانه ای که زاینده رود اصفهان بود، شنا می کردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چارده می درخشید. فقط ما چند نفر توی آب بودیم. نه بیرون آب، نه توی آب، کس دیگری نبود. ... "


گاوخونی / جعفر مدرس صادقی / نشر مرکز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانتا

لا به لای سطر ها | چشم های متفکر غمگین

... مقبره افسر جوانی بود که همان موقع ها مرده بود. عکس بزرگ قاب کرده اش را سر طاقچه گذاشته بودند. جوان ناکام. لباس افسری تنش بود. کلاه نداشت و فرق از وسط باز کرده بود. صورت آرام، نجیب و قشنگی داشت، با چشم های متفکر غمگین. انگار که می دانست می میرد. ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانتا