و این داستان عاشقانه‎ی من است ...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهمن فرزانه» ثبت شده است

یک مشت تمشک


" مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخ رنگی به یقه کتش زده بود، گفت: پس تو مرا شخص بی شرفی می دانی و به من اطمینان نمی کنی.

مهندس با ناراحتی چشمانش را بست."


یک مشت تمشک / اینیاتسیو سیلونه / بهمن فرزانه / انتشارات امیرکبیر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانتا

قدیسه

" بعد از بیست و یک سال مارگاریتو دوآرته را دیدم. در یکی از کوچه پس کوچه های محله ی تراستوره در مقابلم ظاهر شد. ابتدا او را خوب نشناختم، کمی به دلیل اسپانیولی دست و پا شکسته اش و کمی هم به خاطر قیافه ی زیبایش که به اهالی رم باستان می ماند. ... "


قدیسه / دوازده داستان سرگردان / گابریل گارسیا مارکز / بهمن فرزانه / نشر ققنوس


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانتا

نصیب رنج می برد ..


آن که پایبندتر است، بازنده است و رنج نصیب می برد ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانتا

آقای رئیس جمهور، سفر به خیر

" در آن پارک دور افتاده، زیر برگ های زرد، روی نیمکتی چوبی نشسته بود و دست ها را به سر نقره ای عصا تکیه داده و به قوهای گردآلود روی دریاچه خیره مانده و به مرگ فکر می کرد. ..."


آقای رئیس جمهور، سفر به خیر / دوازده داستان سرگردان / گابریل گارسیا مارکز / بهمن فرزانه / نشر ققنوس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانتا