... او زنجیر نشان هویتش را از گردنش بیرون آورد و آن را از روی سر من پائین انداخت و گفت: «پس فراموش نمی کنی خیلی خب؟» آن مدال نقره ی مستطیل از روی بلوزم فرو افتاد، درست میان سینه هایم جای گرفت. «زاخاری لینکلن تایلور»، آن جا، بالای قلبم جای گرفت.
آن زنجیر بر گردنم افتاد. ...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.