" کروک درشکه را خوابانده بودند و من سرم بالا بود و گاهی از لابه لای شاخ و برگ درخت ها چراغ خیابان پیدا میشد و نورش که زرد بود پر از سایه ی برگ ها روی سر ما میافتاد، بعد رد میشدیم و باز توی درشکه تاریک میشد و من همینطور سرم بالا بود که کی میرسیم به زیر دایره نور. ..."