وقتی جوان بودم، بیست یا سی یا چهل سال پیش، توی شهر کوچکی زندگی می کردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم می گشتند. کنار رودخانه توی سوراخی زیر علف های در هم پیچیده قایم شده بودم. مخفیگاهی که من و جو باهم ساخته بودیم. گفتیم مرگ بر تمام سگ‌هایی که وارد این‌جا شوند. البته به جز خودمان. ...

 

شاگرد قصاب | پاتریک مک‌کیب | پیمان خاکسار | نشر چشمه