" مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخ رنگی به یقه کتش زده بود، گفت: پس تو مرا شخص بی شرفی می دانی و به من اطمینان نمی کنی.
مهندس با ناراحتی چشمانش را بست."
یک مشت تمشک / اینیاتسیو سیلونه / بهمن فرزانه / انتشارات امیرکبیر