" مقدمه
می گویند یک نفر رفت مغازه پرنده فروشی، خرید کرد و قفس پرنده مربوطه را دست گرفت، آورد خانه، گذاشت توی اتاق پذیرایی و منتظر نشست تا پرنده ای که خریده هنرنمایی کند و برایش حرف بزند. هر چه صاحب پرنده نگاه کرد، پرنده هم نگاهش کرد. هر چه بیشتر منتظر ماند، هیچ صدایی از پرنده نشنید. یک روز، دو شب، یک هفته، دو ماه همین طور به قفس و محتویاتش زل زده بود تا دست آخر پرنده به زبان آمد و گفت:
داداش، باشه، تو بردی، من این دفعه حرف می زنم، ولی ناموسا جغد چه حرفی داره بزنه؟!
این، یک نمونه از جوکهای جدید است که در شبکه های اجتماعی دست به دست می شود. حکایتی که نکته اصلی و غافلگیری طنزش، نشناختن صفات حیوانات مختلف است. ...
...
آل
آن ها سه تا بودند. خواهر بزرگتر اسمش بود آل، داداشش چال بود و ته تغاری خانه هم حبه انگور. ... "
باغ وحش اساطیر / احسان رضایی / نشر کتاب قاف